منکه می دانم نمی توانی بگذری
.منکه می دانم پاهايت لابلای این تار و پود هايی که خودت بافته ای گير می کند
!با دست هم که نمی توانی به راهت ادامه بدهی
.همه ی ترسم این است که این همه تقلّايی که می کنی عاقبتش زمين بخوری
.زمين خوردنت را هيچ دوست ندارم ببينم
مانده ام این که بافته ای را شکافش دهم که پاهايت آزاد شوند
...يا آنکه بگذارم زندانی خود کرده هايت شوی تا تجربه شان کرده باشی
من زمين خوردنت را خيال نکن که بی خيالی تماشا کنم
.و گمان هم نبر که به واسطه ی دوستی که می دارمت پاهايت را باز می کنم
امروز من بازشان کنم, فردا گره ای ديگر می زنی در روزهايت و شايد ديگر منی نباشد
.که بازش کند برايت
.خودت تقلّا کنی شايد بهترت باشد
.گمانم همين باشد
.من می روم که این زمين خوردنی که حتّی شايدش را هم برايت دوست ندارم را نديده باشم
.کسی اگر نبيندت اشتباهاتت را بهتر می پذيری
.کمتر لج می کنی
بيشتر فکر می کنی
.و از این پس تار و پود هايت را بهتر می بافی
.من می روم
نظرات شما عزیزان: